قاسم سام قاموس
بزرگترين ارزش جهاني برابري، همواره به ويژه در فرايند پابان جنگ سرد، دموكراسي بوده است. چرا كه آنچه ميتوانسته است جهان را از تهديد يك جنگ ديگر نجات دهد، رويكرد كامل به دموكراسي بوده است. از اينرو هيچ رويكردي براي رسيدن به جامعه پويا و آگاه، رويكردي بهتر از دموكراسي نبوده است. بايد ديد، يك دموكراسي چگونه رشد مي كند و راه هاي رشد آن كدامها اند؟ اين موضوع زماني اهميت مي يابد كه به ارزشهاي دموكراسي به عنوان يك ارزش جهاني پي برده باشيم.
در اين ميان وضعيت جوامع از نگاههاي مختلف، براي تطبيق و تحقق دموكراسي، از اهميت زيادي برخوردار بوده است. چرا كه هرگونه موفقيتي در زمينه دموكراسي، مستلزم شناخت جامعهاي بوده است كه قرار بوده است دموكراسي در آن به اجرا درآيد. اهميت چنين موضوعي، آغاز مهاجرتهاي فردي و دسته جمعي انسانها به كشورهاي دموكراتيكي بوده است كه درعين دموكراتيك بودن، توسعه يافته هم بودهاند. پس، براي انسان امروزي، انتخاب كشور دومي براي زندگي، ملاك انتخاب، تنها توسعه نبوده بلكه دموكراسي نيز بوده است.
فرانسيس فوكوياما گفته است، “میل به زندگی در یک لیبرال دموکراسی در ابتدا به اندازهي میل برای توسعه همهگیر نبود. در واقع؛ امروز بسیاری رژیمهای طرفدار تمرکز قدرت چون چین وسنگاپور، یا شیلی تحت حکومت پینوشه، توانستند توسعه پیدا کنند و با موفقیت، جوامع شان را مدرنیزه کنند. با این حال، ارتباط محکمی بین توسعه موفق اقتصادی و رشد نهادهای دموکراتیک وجود دارد؛ چیزی که در ابتدا مورد توجه جامعه شناس شهیر، سیمور مارتین لیپست قرار گرفته بود. دلایل فراوانی وجود دارد که چرا این رابطه قوی است. وقتی کشوری از سطح در آمد سرانه 6000دالر گذر میکند، دیگر یک جامعه کشاورزی نیست. محتملاً یک طبقه متوسط دارد که مالک مستغلات است و یک جامعه مدنی پیشرفته و سطح بالاتر نخبگان و آموزش عمومی دارد. همه این فاکتورها در جهت افزایش تمایل برای مشارکت دموکراتیک عمل میکنند و از لایههای زیرین، تقاضای نهاد های سیاسی دموکراتیک را راهبری میکنند.”
پس، رابطه توسعه اقتصادي و تحقق دموكراسي، يك رابطه قوي و تأثير گذار بوده است. ميتوان به اين نتيجه رسيد كه توسعه سياسي و توسعه اقتصادي، اساس دموكراسي و توسعه همه جانبه بوده است. جوامعي كه قبلا به دموكراسي و توسعه دست يافتهاند، از دولت كارآمدي برخوردار بودهاند كه رويكرد دموكراتيك و مدرن داشتهاند. سرمايهگذاري جوامع براي توسعه، بازهم نتيجه موفقيتآميز فرايند نظام سياسي دموكراتيك بوده است.
هزينه براي نظام سياسي دموكراتيك و توسعه، هميشه با دستآورد همراه بوده است. فرار مغزها از جوامع توسعه نيافته و در حال توسعه به كشورهاي توسعه يافته، از ديگر دستآوردهاي جوامع توسعه يافته بوده است. در حالي كه عامل مهمي در عدم توسعه جوامع توسعه نيافته و در حال توسعه، خود اين جوامع بوده است. زماني كه اروپا به رنسانس علمي، ادبي، صنعي و… دست يافت، با سرعت زيادي به دستآوردهاي بزرگي دست يافت. اين زماني بود كه شرق در رخوت و روزمره گي روزگار ميگذراند و توجهي به آنچه در غرب اتفاق ميافتاد نداشت.
انسان غربي در چنين وضعيت و شرايطي شاهد رشد و پيشرفت سريع جوامعشان بود و تنها به اين ميانديشيد كه چگونه ميتواند ضعف و شكستهاي گذشتهاش را با دستآوردهاي علمي، ادبي، صنعتي و غيره جبران نمايد. رنسانس اروپا در واقع رويكرد انسان اروپايي به خويشتن بوده است. آيا براي دستبابي به رنسانس در شرق، چنين رويكردي به خويشتن وجود داشته است؟ اينجا يعني در شرق، شايد هر كشوري به تنهايي به رنسانس بينديشد و در غايت به آن دستيابد. مانند رنسانس آرام جاپان و شايد هم كورياي جنوبي، مالزيا، چين و… اما هرگونه موفقيت در زمينه توسعه و دموكراسي كه حتا ميتواند به رنسانس بينجامد، قبل از همه، ايجاد زمينههاي فرهنگي آن بوده است.
فوكوياما گفته است، “بعد نهایی فرایند مدرنیزاسیون مربوط به زمینه فرهنگی[آن بوده]است. همه خواستار توسعه اقتصادی هستند و توسعه اقتصادی میل به تقویت نهادهای دمکراتیک دارد. ولی در انتهای فرایند مدرنیزاسیون، هیچ کسی خواستار همشکلی فرهنگی نیست. در واقع معضلات هویت فرهنگی دوباره سرباز میکنند. هانتینگتون حق دارد وقتی میگوید که ما هیچوقت در دنیایی که همشکلی فرهنگی وجود دارد، یا فرهنگ جهانی که او “انسان داووسی” نام نهاده است زندگی نخواهیم کرد. در واقع ما نمیخواهیم که در دنیایی زندگی کنیم که ارزشهای فرهنگی فراگیرش بر پایه نوعی آمریکائیسم جهانی شده قرار دارند. ما بر اساس سنتهای مشترک تاریخی، ارزشهای مذهبی و دیگر ابعاد یک حافظه مشترک که سازنده یک زندگی عادی است زندگی میکنیم.”
ميبينيم كه همه چيز در نهايت در خدمت دموكراسي قرار داشته است. يعني بدون دموكراسي، هيچچيزي ارزش واقعياش را نداشته است. توسعه در بهترين شكل آن، در صورتي لذتبخش بوده است كه با دموكراسي همراه بوده است. و وقتي از واقعيت توسعه ميگوييم، در واقع از صورت ديگر دموكراسي گفتهايم. در زمينه فرهنگي، آنچه به تحقق دموكراسي كمك خواهد كرد ميتواند در خدمت دموكراسي قرار داشته باشد.
چرا كه بسياري از مظاهر فرهنگي هسنتد كه ميتوانند به عنوان ارزشهاي فرهنگي جهاني مطرح باشند. همان طوري كه دموكراسي يك ارزش جهاني بوده است. در چنين وضعيتي، همشكلي فرهنگي نيز ميتوانسته است قابل قبول باشد. اگر به تعامل فرهنگي باور داشته باشيم نه به برخورد فرهنگي، همشكلي فرهنگي نيز معنا پيدا خواهد كرد. همشكلي فرهنگي اما به اين معنا نخواهد بود كه تمام جوامع انساني از فرهنگ مشتركي برخوردار باشند. وقتي بسياري از ارزشهاي پذيرفته شده را به عنوان ارزشهاي جهاني بپذيريم، آن بخش از ارزشهاي فرهنگي كه قابل قبول براي تمام جوامع انساني بوده است ميتواند به عنوان ارزشها ي فرهنگي پذيرفته شوند.
هميشه هم اين طور نبوده است كه نيرو و قدرت برتر از نگاههاي مختلف، تأثير گذار هم بوده است. چرا كه در مواردي هم، اين كشورهاي كوچك و ضعيف بودهاند كه روي كشورهاي بزرگ و قدرتهاي برتر، تأثير گذار بودهاند. شايد بهترين مثال در اين زمينه قدرت برتر بازماندههاي چنگيزخان بوده است كه در غايت، از پارهي از مستعمرات خويش به ويژه در زمينههاي فرهنگي تأثير پذير بودهاند.