خود محکومی.

13 ثور 1399
1 دقیقه
خود محکومی.

خود محکومی.

وطن چه شد؟ چگونه ؟ که خنده اش گم شد

چگونه بوسه ی یک عشق ، نیش گژدم شد

وطن چگونه ، چرا ، زادگاه خاموشی ست

کتاب سوختنم ، هدیه ی فراموشی ست

وطن سوال بزرگی ست، پاسخش گریه

وطن عبادت مرگ است قریه در قریه

وطن سخاوت تاریخی ی پذیرایی ست

وطن شکارگه ی دزد های دریایی ست

چگونه دیوی ، عزیز و قبول مردم شد

چگونه دختر قصه, بسوخت، هیزم شد

چگونه بر ره ما، کاکتوس بنشاندند ؟

چگونه مردم ساده ، ز جستجو ماندند ؟

شب است و دلهره ام ، خشم نارسیدن هاست

گلوی شهر ، پر از بوسه ی دراکولاست

میان جنگ ، بکُشتم خدای عاشق را

به دست خویش درو کرده ام شقایق را

و حال ، قبله یی از خون و آهن و باروت

نمانده هیچ ، فقط خشم و مرده و تابوت

طناب بافته ام ، بر دو دست و پای خودم

جهنمی که خودم ساختم ، برای خودم

دعا به زیر لب و، رقص روی دار کنیم

خدا بهانه خوبی ست، تا فرار کنیم

چه شد که خانه فرو ریخت ، وقت خواب نبود

“به زخم کهنه ی ما ، این نمک، جواب نبود “

شاعر : حسیب نیما