خود محکومی.
وطن چه شد؟ چگونه ؟ که خنده اش گم شد
چگونه بوسه ی یک عشق ، نیش گژدم شد
وطن چگونه ، چرا ، زادگاه خاموشی ست
کتاب سوختنم ، هدیه ی فراموشی ست
وطن سوال بزرگی ست، پاسخش گریه
وطن عبادت مرگ است قریه در قریه
وطن سخاوت تاریخی ی پذیرایی ست
وطن شکارگه ی دزد های دریایی ست
چگونه دیوی ، عزیز و قبول مردم شد
چگونه دختر قصه, بسوخت، هیزم شد
چگونه بر ره ما، کاکتوس بنشاندند ؟
چگونه مردم ساده ، ز جستجو ماندند ؟
شب است و دلهره ام ، خشم نارسیدن هاست
گلوی شهر ، پر از بوسه ی دراکولاست
میان جنگ ، بکُشتم خدای عاشق را
به دست خویش درو کرده ام شقایق را
و حال ، قبله یی از خون و آهن و باروت
نمانده هیچ ، فقط خشم و مرده و تابوت
طناب بافته ام ، بر دو دست و پای خودم
جهنمی که خودم ساختم ، برای خودم
دعا به زیر لب و، رقص روی دار کنیم
خدا بهانه خوبی ست، تا فرار کنیم
…
چه شد که خانه فرو ریخت ، وقت خواب نبود
“به زخم کهنه ی ما ، این نمک، جواب نبود “
شاعر : حسیب نیما