نویسنده: فرزانه سکندری
روبروی پنجره باز اتاق روی میز چهارکنج قهوه یی رنگ، نشسته بود و به گل های رنگارنگی که داخل گلدان ها جا خوش کرده بودند، خیره شده بود. گل هایی که برایش زیبایی نداشتند، چون با دیدن آنها به یاد پدرش می افتاد که با شوق زیاد آنها را کاشته بود. اما خودش نبود تا شکفتن و زیبایی گل ها را ببیند. چقدر دلش برای پدر تنگ شده بود، اما پدر برای همیشه رفته بود و زیر خاک خوابش برده بود. بدون پدر روزها برای او، مادر و خواهر و برادرش تلخ بود. چشمانش را می بندد. مژه های بلند و خوشرنگش آمیخته با نم اشکی است که از روی گونه های برجسته اش می لغزند و قطره، قطره درد را، دوری را، تنهایی را آرام با خود به زمین می ریزند. هر باری که چشمانش را می بندد همان صحنه انفجار تکرار می شود و صدای فریادهای درد. در ذهنش دنبال خاطره خوش می گردد تا جاگزین این خاطره درد آلود کند. به ناچار از جایش بلند می شود، کتابچه قهوه ای اش را برمی دارد. به نوشتن پناه می برد تا لحظه های درد را فراموش کند. تندتند دنبال سوژه ای برای نوشتن می گردد. سوژه های زیادی در ذهنش ورق می خورند و دوباره می شکنند. نمی داند از چه بنویسد. از پدرش بنویسد، از نگاه های ترحم، تنفر و بی تفاوت مردم بنویسد، از تضادهای فکری اش بنویسد، از بی تفاوتی اش بنویسد. از اینکه نظم را از جنس به هم ریختگی دوست دارد یا اینکه برخلاف دیگران تصورش از باریدن باران، اشک و دلتنگی نیست، بلکه باریدن باران خوشحالش می کند و حس خوبی برایش می بخشد؛ حسی شبیه برگشتن از جنگ درونی یا حس پرانگیزگی. یا وقتی می خواهد در مورد صلح بنویسد انبوهی از سوال های بی پاسخ احاطه اش می کنند: چرا کبوتر نماد صلح است؟ چرا سفید رنگ صلح است؟ چرا سبز یا نارنجی نیست؟ حتا برای رنگ ها هم تبعیض ایجاد کرده اند، سفید را زیبا و روشن خواندند و سیاه را زشت و تاریک. و یا معنای صلح چیست؟ درست است که صلح را آشتی معنا کرده اند، اما صلح آشتی نیست، صلح آرامش هم نیست. صلح جنگ هم نیست، این سه حرف (ص- ل- ح) به نظرش حروف بی ربط می آمد، چون سال های سال بود که همه از آن حرف می زدند و این سه حرف هیچ وقت نیامد. همه شعار دادند، شعر نوشتند، بحث کردند و کودکان فریاد زدند ما صلح می خواهیم. مگر صلح خواستنی بود که فریاد می زدند صلح می خواهیم. در حالیکه از چشمان شان خوانده می شود هیچ چی از صلح نمی دانند. فقط دوست دارند با فریادهای صلح زنده بمانند و زندگی کنند. اصلاً صلح را از کی می خواستند؟ از دشمن، از طالب؟ کدام دشمن برایش آرامش داده، امنیت داده، لبخند و زندگی داده است. آن کودکی که فریاد می زد صلح می خواهم، از دشمن ناشناخته اش که هرگز ندیده بود، تقاضای آشتی می کرد. اصلا چه وقت با او قهر کرده بود؟ او را از کجا می شناخت که با او قهر کرده باشد بعد آشتی کند و از او بخواهد پدرش را شکنجه نکند؟ مادرش را سنگسار نکند و خواهرش را نکشد؟ آن زنی که فرزندش را طالب کشته بود، صلح می خواست، نه، او فرزندش را می خواست.
یادش می آید وقتی پدرش در انتحاری کشته شد همه معناهای صلح رنگ باختند. همه معناهای زندگی نابود شدند. او صلح نمی خواست او پدرش را می خواست و به کمی زندگی نیاز داشت. او هیچ وقت طالب را ندیده بود، داعش را ندیده بود. آن دشمنی که پایه های میهن اش را شکسته بود، نشناخته بود. او فقط افرادی را می دید که تظاهر می کردند، شعار می دادند و در مورد صلح مذاکره می کردند، اما آنها پدری را از دست نداده بودند، مادری شکسته و زجر دیده را ندیده بودند، دختری آواره را ندیده بودند. آنها فقط حرف می زدند. طالب و داعش از زندگی چه می داند؟ از آرامش چه می داند؟ از سواد چه می داند؟ یا از حق چه می داند که از صلح بداند؟ فقط راه هایی برای انسان کشتن و زجر دادن بلد است. برای همین معنای صلح برایش ناشناخته و گنگ مانده است. از شعارهای روی کاغذ که برای آقای صلح نوشته شده بودند و از کبوترهایی داخل قفس که قدرت آزادی نداشتند و اسیر انسان ها بودند، بدش می آمد. کم کم از صلح متنفر می شد و گره های ذهنش تنگ تر می شدند و تکرار می کردند صلح جنگ نیست، صلح آرامش نیست، صلح امنیت نیست، صلح آشتی نیست، صلح آزادی نیست، صلح فقط شعار است و حرف.
به هیچ امیدی دوباره به گل های کنار کلکین چشم می دوزد. بعد از پدر هیچ چی برایش زیبایی نداشت. از فکر کردن خسته شده بود اما باز هم به روزی فکر می کرد که بتواند متنی در مورد تغییر نماد “کبوتر صلح” به کتاب، و رنگ سفید به همه رنگ ها بنویسد. یعنی “کتاب رنگی”. کتابی که در آن زندگی باشد، لبخند باشد، پدر باشد، مادر باشد، خانواده باشد، مردم باشد، توانایی باشد، دوستی باشد، مهربانی باشد، خواندن و نوشتن باشد. رنگ گونه گون آن نیز یعنی همه لایق زندگی اند. همه رنگ ها. صلح یعنی کتاب رنگی.
از تکرار این اصطلاح جدیدش لبخند می زند و با خود می گوید: اگر صلح وجود داشته باشد و بتوانم پیدایش کنم، حتما از این اصطلاح برایش سخن خواهم گفت.
منبع:لیسه پگاه