ای کودک
که چنان ژرف
در بازوان آفت زده ی روزگار خوابیده ای
وجود تو فقط در امروز خلاصه میشود
و در خانه ای که تو به دنیا آمده ای
دل سپردن به زندگی گناه است
ای کودک
شگفت انگیز در خواب
پرشور در بیداری
معصومیت تو به آسمان ها لبخند میزند
اما
خشم تلخ زمان
شور حیات را
با حرص و ولع بسیار، از تو میرباید
ای کودک
که تو هنوز
بی خبر
بی پروا
فراز و نشیب زندگی را در لحظه های ساکت طی می کنی
من
آمدنت را در این جهان آشوب زده
با دست های خالی
ولی با یک ترانه شاد جشن میگیرم
و میخواهم تمام روزهای ملولت را
زیر دیوار سهمگینی دفن کنم
تا آسمان
تا پرنده های آزاد نغمه سرا
تا شعر
تا زیبایی
درهای امیدت را به ستاره های برافراشته دوردست وصل کنند
شهلا لطیفی