نویسنده : آمنه قربانی
ساعت از دوازده شب گذشته است. گلویم درد خفیفی دارد. احساس تشنگی مرا وا می دارد کتابم را کنار بگذارم و یک پیاله چای برای خود بریزم. پنجره اتاق باز است و نسیم ملایمی از آن به درون اتاق وارد می شود. یک چوکی کنار پنجره می گذارم و روی آن می نشینم. پیاله چای را روی تاق می گذارم و به بیرون نگاه می کنم. در درون قاب پنجره فقط سوسوی چراغ هایی از دور پیداست و آسمان را تاریکی فراگرفته است. مثل این می ماند که ماه و ستاره ها نیز از این زندگی خسته اند. از اتفاقات روز بسیار خسته ام و دلم گرفته است. این روزها اصلا روزهای خوبی نیست. به هر طرف می نگرم جز نگرانی و ناراحتی چیزی نمی بینم. همه چیز غیر طبیعی است. حتا تجلیل ها و خوشی ها نیز تصنعی به نظر می رسند. فضای زندگی خسته کننده شده است و نفس کشیدن در این فضا طاقت فرسا است. همه به دنبال بهانه ای هستند تا غم شان را فراموش کنند و لحظه ای لبخند بزنند. حتا لبخندهایی که بر لب ها می نشیند شیرینی لبخندهای سابق را ندارند. حس می کنم همه، نقابهایی از خوشی بر چهره می زنند تا شاید بتوانند اندکی غم را از خانه دل عزیزان خود دور کنند. این روزها دنیای درون همه را نگرانی، ترس، دلواپسی، درد و تنهایی فراگرفته است. خوب حس می کنم که این روزها هیچ کس در اطرافم زندگی را زندگی نمی کند.
سکوت شب را دوست دارم ولی امشب این سکوت وزن سنگینی بر دلم گذاشته و راه گلویم را بسته است. سکوت شب همیشه همدم تنهایی هایم بوده است، اما امشب برایم حس خفقان آوری دارد. چشمانم می سوزد و از سوزش آن اشک ها مجال لغزیدن بر گونه هایم می یابند. با گوشه چادرم اشک ها را از چشمان خسته ام پاک می کنم و لبخند می زنم. لبخندی تلخ بر حال خودم. لبخندی تلخ بر زندگی و روزگاری که بر وفق مراد مان نیست. لبخندی تلخ بر مردن انسانیت در اطرافم و بر فراموش شدن عشق و محبت در بین آدم ها. این روزها زیاد لبخند زده ام اما لبخندی از جنس دروغ، تا بتوانم اندکی دل عزیزانم را شاد کنم. به آنچه امروز اتفاق افتاده بود می اندیشم و دلم می گیرد. به غرورم می اندیشم که امروز با دستان خودم آن را فرش زیر پای کسی کردم و به صداقتم فکر می کنم که هدفی جز بخشیدن شادی و شیرینی به زندگی کسی نداشت.
به آنچه نباید می شد می اندیشم و آهی از عمق وجود می کشم. دلم بسیار گرفته است و چیزی که بیشتر از آن حالا رنجم می دهد وجود مردمان کوته فکری است که اندیشه شان به اندازه نگاه شان کوچک است. مردمانی که فقط شعار سر می دهند و مرد میدان نیستند. مردمانی که فقط سخن می گویند و در صحنه حقیقی حضور ندارند.
گاهی این دردها چنان بر جانم سایه می افکنند که درد خودم را فراموش می کنم. یاد روزی می افتم که پیکرهای بی جان و خسته جوانان بر روی سرک ها افتاده بود و جز صدای ناله و درد از کوچه های آن اطراف شنیده نمی شد. یاد ناله مادری می افتم که پسرش را برای بغل کردن کودک تازه به دنیا آمده اش صدا می زد. یاد دختری که لباس خونین پدر را در آغوش گرفته بود و می گریست.
این ها برایم درد بود. دردهایی که غرور شکسته شده امروز من پیش آن ها هیچ نبود.
در دل سکوت شب صدای پرنده ای را می شنوم که پر از سوز است. آن پرنده هم مثل من آواز تنهایی سر می داد. سرم را از پنجره بیرون کردم تا شاید پرنده را ببینم اما جز صدا چیزی نبود. لحظه ای بعد صدا در دل سکوت شب گم شد و مرا باز با خیالاتم تنها گذاشت. نمی دانم چرا! ولی به یک باره دلم هوای پرواز کرد. با خودم آرام زمزمه می کردم: «کاش دو بال می داشتم و پرواز می کردم. شاید آن وقت دیگر بودن برایم جبر نبود. آن وقت می توانستم رویای زندگی واقعی را به حقیقت تبدیل کنم. من اگر بال می داشتم پرواز می کردم و خود را به بلندای کوهی می رساندم و تمام بغض دیرینه ام را آواز سر می دادم. خودم را به دریا می رساندم و در آنجا با صدای موج خروشان همراه می شدم. آن وقت درد دل همه زخم خورده های روزگار را دانه دانه جمع می کردم و بر روی ساحل دریا می نوشتم تا موج دریا آن ها را بشوید و با خود ببرد.
پرواز می کردم و کودکان خسته و تنها را با خودم به نزد گودی پران هایی می بردم که برای مان حس آزادی می دادند و همراه با آن ها در دل باد خزانی غم های مان را رها کرده و شادی های مان را می رقصیدیم.
خودم را به ماه می رساندم و سر بر شانه تنهایی اش می گذاشتم و برایش لالایی شبانه می خواندم. پرواز می کردم و خودم را به درختی می رساندم که با دستان خسته مردی پیر کاشته شده بود و حالا سالیان سال منتظر رهگذری خسته است که سایه اش را با مهر تقدیمش کند. به گندم زاری می رفتم و در بین خوشه های طلایی آن سرود هستی و زندگانی سر می دادم. پرواز می کردم و خودم را به زن تنهایی می رساندم که انتظار هم صحبتی را دارد و ساعت ها پای صحبت هایش می نشستم و زخم های تن خسته اش را مرهم می گذاشتم و تنهایی اش را یار می شدم و لبخند بر لبانش هدیه می کردم. اگر بال می داشتم به سمت آبی بی کران آسمان پرواز می کردم و خودم را به ابرها می رساندم و آن ها را در آغوش گرفته و باریدن شان را بر دل هستی، تمنا می کردم.
خودم را به تمام آدمیان خسته ای می رساندم که سکوتی دیرینه بر لب دارند و صدای شان می شدم به گوش هر آن کس که مهر سکوت بر لبان آن ها زده اند. خودم را به کودکی می رساندم که نیازمند آغوشی است برای محبت و محتاج چتری است برای پناه بردن. پرواز می کردم و خودم را به مادری می رساندم که با چشمانی نابینا منتظر است تا چای را با فرزندش بنوشد و برایش سخن از عشق بگوید و به آن ها عشق می ورزیدم.»
با خودم می گویم: «به راستی کاش این روزها من بال می داشتم تا خنده و شادی را از فراز آسمان بر دل انسان ها سبد سبد می پاشاندم و مهر و دوستی را فزونی می بخشیدم. تا شاید آن وقت خنده ها حقیقی می شد و دوستی و صداقت در دل همه موج می زد. تا شاید آن وقت همه حال همدیگر را می پرسیدیم و اشک را از چشمان یکدیگر پاک می کردیم. شاید آن وقت دیگر کسی در تنهایی اشک نمی ریخت و چشمی منتظر به راهی بی بازگشت نمی ماند. دیگر بیماری در پشت درهای بسته رنج نمی برد و ناله تنهایی سر نمی داد. آن وقت همه می توانستیم دل یکدیگر را گرما ببخشیم و دست یکدیگر را با مهر بفشاریم. آن وقت دیگر غرور کسی نمی شکست و اعتماد حلقه بین دل ها می شد. شاید آن وقت می شد خانه دل انسان ها را سرشار از حس زندگی کرد و انسانیت را سقفِ بودن در این هستی ساخت.»
هنوز کنار پنجره نشسته ام و هوا کم کم سرد شده است. پیاله چایم را بر می دارم تا جرعه ای از آن بنوشم ولی بسیار سرد شده است. برایم تازگی ندارد. پیاله چای تنهایی ام همیشه سرد بوده است. آن را کنار می گذارم و قلم و کاغذ را از روی میز بر می دارم و در دل تاریکی شب با دلی خسته و دستانی لرزان بر روی کاغذ فقط می نویسم: «کاش همه بال می داشتیم و لبخند حقیقی را به همدیگر هدیه می کردیم و یاد می گرفتیم خوب بودن لازمه انسانیت است.»
منبع: لیسه پگاه