تازه از بازار بهخانه رسیده بودم. سرو صدای پدرم همهای حویلی را گرفته بود، بلندبلند دربارهای من حرف میزدند. میگفت کجا رفته ایندختر؟
مادرم میگفت: خیره او مردکه تاهنوز کلگی نپوشیده تازه یک گفتند دیگه!
با خودم گفتم: کی؟ چیره گفته؟ چیگپ است؟
به چوریهای سرخرنگیکه تازه خریده بودم دیدم و خندیدم. گفتم: خدامیداند پدرم باز چیمیگه، خیرش دنیا بهصدای زیبای تو نرسه چوریگگ هایم.
داخلِخانه شدم و پدرم رو در رویم ایستاد. سلام کردم، گفت: علیکم کجا بودی تو او دختر. دیگه بدونچادری از خانه تکان نمیخوری فامیدی! امروز طالبا گفته، اگر دختریره بدون چادری بیبنیم، پدرشه زندانی وخودشه شکنجه میکنیم! یککاری نکو که مه دهبلا بیفتم. فامیدی او دختر توره میگم؟
صدایم میلرزید ترسیده بودم، باصدای لرزان گفتم: فامیدم پدرجان، ولی مه بهخدا کاری نکردم حجاب سیاه داشتم، روبند داشتم. حجاب کرده بودم.
سرم فریاد کشید وجواب داد: زبان نکو او دختر. چیزیکه گفتم ره عملی میکنی بدون چادری نبینمت!
رفت و از کنارم گذشت، منکه چون قاتلان، و گناهکاران سرم خم مانده بود، داشتم فکر میکردم چگونه با چادری سر کنم؟ ناگهان صدای پدرم را شنیدم که از آنطرفِ حویلی میگفت: خوب میکنند همی ط.البا خو، بخیای زنها ره که گپ نزدی خرخوده دراز بسته میکنند. نمیفامند حجاب شرط زن بودن و اسلام است. بخیر همتو کنند تا چندماه دیگه کلشان آدم میشه!
حرفهای پدرم، چون برخوردیخنجری قلبم را پارهپاره میکرد، یعنی من اینقدر بیراه بودم، که پدرم چنینخوشحال شده بود. جگرم خون شد، مغزمغزی استخوانم داشت میسوخت.
حرفی نزدم. شب دوباره سری سفرهایغذا حرف از این دستور طالبان شد، که زنان باید چادری کنند. ورنه سهروز پدران وبزرگانشان زندانی و خودیشان تنبیه میشوند.
برادرانم هرچهارشان؛ شروع کردن به هیرهیر خندیدن. همه با یکدهان شروع کردند به جنش گرفتن و تمسخر بهما. یکیاش از میان گفت: اخخخ دلمه یخ کدن ای تالبا، از بسکه رویسرک ره هرزه گرفته، وهر رقم کالا بیعقلها واری میپوشند. باش کمی قید شوند که قلینِشان پایان بیایه و گفته پدرمکه آدم هم شوند.
دوباره قاهقاه خندیدن.
دیگر نتوانستم سریسفره دوام بیاروم، هرچند خوشیهای مردسالارانهای فامیلم آتش میزد. گفتم خیر، شاید اینها همان قدر فهم دارند. سواد مکمل ندارند مشکلی نیست.
رفتم تا با نامزدم حرف بزنم. او سواد داشت، بهاو اعتماد داشتم. باخود گفتم حتمن روحیهام میدهد. هرچی مردم گفت خیر مهم نیست، همسرم مهمتر از اینهاست.
زنگش زدم، و درعین صحبت با او شروع کردم به ساعتتیری باچوریهایم.
برایش گفتم: حمید صدای چوریهایم ره میشنوی؟ امروز گرفتمشان خیلی زیبا هستند بهرنگِ سرخ. میفامم خوشت میآیه.
جواب داد: امروز بازار رفته بودی؟ چیپوشیده بودی.
+ حمید لطفا تو لااقل شروع نکو، حجاب پوشیده بودم، خوب چی فرقی داره؟
_ او دختر مگم تو خبر نشدی ازحکم طالبا؛ حالی طالبهم راست میگه او دختر، میری ده سرک با قد، اندام و کالایت صدنفر ره خراب میکنی خوب است. مه کدی همیحرف طالبا بخی موافق هستم. سر ازصبح چادری کنی فامیدی؟ مه زن بیحجاب و کار ندارم که طبیعتِدیگرا ره خراب کنه کدی بیحجابیاش.
تماس را قطع کردم. دلم دیگر آتش گرفته بود، من بیستو سهسال داشتم. استاد مکتب بودم. ولیهنوز حقِ انتخاب لباسرا نداشتم. هیچکس یارم نبود. حتی با آنکه عهدی یکعمر بسته بودم، و همدم میخواندمش نیز به ذلتام راضی بود.
قهر بودم، ناامید، خسته، پر از غضب، دلمگرفته بود از اینهمه زن بودن وتاوان دادن.
فردای آنروز، صبحِوقت، باچادری بیرون زدم به شهر. در میان انبوهِمردان، چادریام را کشیدم. بر چوبِ آویختم، پلتهای را روشن کردم وبه آتش کشیدم. همهای مردان به سویم جمع شدهبودند. یکی میگفت این فاحشه را نگاه کنید چی میکند، یکی میگفت طالبها را خبر کنید. ولی من ایستادم تا همهای چادریام تبدیل بهخاکستر شد. در آنجا بود که مردم همچون فرخنده بر من حملهور شدن، مشت و لگدهایشان را احساس میکردم، از دماغم خون جاری بود، آخرین حسم از سنگِ بود که بر پیشانیام خورد. آنسنگ خیلی درد داشت. چشمم را که باز کردم، نامزدم را دیدم، او بهسویم انداخته بود، و پدرم که پشتش ایستاده بود. من را تماشا میکرد، که چگونه میمیرم.
نویسنده: آرزو نوری