نویسنده: آرزو نوری
یما در اردویملی وظیفه داشت. او همیشه از سهبرادرش که در راهی وطن شهید گشتهبودند یاد میکرد. برایم میگفت شهادت در راهی وطن آرزویش است. یما تنها نانآوری خانه بود. فامیلاش نمیخواست او نیز به اردوی ملی برود. وخدای نکرده مانند برادرانش هرگز دوباره برنگردد.
ولی چارهای نداشت. چی باید میکرد؟ نهتنها عشق بهوطن داشتِ، بلکه مجبور بود تا فامیلش کار کند. باتمامِ اختلافات یما عسکرِ اردویملی شد. شجاعانه از وطناش دفاع میکرد. بهنام وطن جان میداد. تا اینکه نظامِ جمهوریت فروپاشید. همهرا خلع سلاح کردند. یما نیز مانندی هزاران عسکری دیگر باسری خمیده بهخانه برگشت. در این دوماهیکه حکومتِ جدید آمدهست. معاش از سوی دولت برایعساکر، نه تنها عساکر بلکه برای هیچکس پرداخت نگردیدهست. وضع اقتصادی یما خوب نبود. چندروز قبل، برایم از وضع نامناسب اقتصادیاش خیلی مینالید. میگفت طفل ششماههاش باید چی بخورد؟ برادر زادههایش، مادر، زن و خواهرش باید چی بخورند؟ میگفت چند شب شدهست که تنها با نانِخشک سر میکنند.
دلم برایش سوخت. مقداری کمی پول برایش کمک کردم. من نیز پول نداشتم، شهر کار نبود، بیکار بودم.
دیشام با تمامِ اندوه درخانه نشسته بودم. که ناگهان صدایبلندی همهجا را تکان داد. صدای یک انفجارِبزرگ بود. همان ساعت یما برایم زنگ زد. منمنکنان باصدای خسته وافسرده گفت؛ کریم میدان هوایی هستم، زخمی شدم. اینجه انفجار شده. خیلی شهید زیاد است. لطفا بیا وکمک کو.
شتابان بهسوی میدان هوایی رفتم. آخر دوست کودکیام بود، نمیتوانستم بیخیال باشم. وقتی آنجا رسیدم. لباساش سرخ میزد. رنگِخون همه وجودش را گرفتهبود. بهروی دوشم گرفتمش و بهسوی راه خروج میدویدم. در راه باچشمانِ پر اشک برایم میگفت: برای یک زندگیای خوب میخواستم بهخارج بروم. برای فامیلم… حالا که امیدی به مه نمانده. اگر بزرگ شدنِ بچهام را دیدی. وقتی بزرگ شد هرگز برایش نگوییکه مه یکافسری شکستخورده بودم، که وقارم شکسته شد، و توان پیدا کردنِ نانِخشک را نداشتم…..
تسلایش میدادمش. گفتم آرام باش. گفتم رفیق همهچیز خوب میشود.
ولی باور نمیکرد. میگفت: بلی؛ اما مه میروم. میروم تا بهخدا از تمامِ اینظلمتها شکایت کنم. اینجه که دیگه کسِ بهحرفهای ما اهمیتِ نمیته…
هم بهسوی خروجی میدویدم، و هم بهحرفهای یما گوش میکردم. ندانستم به یکبارهگی چیشد. چند قدمِ تا خروجی ماندهبود، که صدایبلندی دیگری به زمینم زد. افتادم به زمین. سرم گیج میرفت. بهخود نفهمیدم. بهسختی با تنِ لرزان وترسیده؛ دوباره از جایم برخاستم. فهمیدهبودم که اینانفجاری دومی بود. ولی برایم مهم نبود. باید یما را نجات میدادم. یما از روی دوشم به آنطرف افتاده بود. دوباره بهآغوش گرفتمش. همینکه به آمبولانس نزدیک شدم. متوجه شدم که یما دیگر نفس نمیکشد. دیگر رفتهبود تا بهخدا بگوید، که چیکشیدهست ویا قرار است طفلِ ششماههاش چی بکشد!
اما حالا واقعا فامیل یما چیخواهند کرد؟ مادرش چیگونه تحمل خواهد کرد؟ عزیزانِ اینیما و هزاران یمای دیگر….
من ماندم و سوالاتِکه مغزم را میخورند.