دختر وقتی جوان میشود، همهی اقوام و فامیلش به فکر شوهر کردنش میشوند. چون مردم همه به این باور اند که هیچ چیزی برای يک دختر مهمتر از با نام نیک به خانهی بخت رفتن نیست. ولی برای من موضوع فرق میکرد. برای من مهمترین موضوع ادامه تحصیل بود. من آنقدر علاقهی شدید به تحصیلات داشتم که فکر میکردم تحصیلات مهمتر و حیاتیتر از ازدواج و یا هر چیزی دیگر است. چون به این درک رسیده بودم که فقط با تحصیل میتوانم به آزادی، شعور و آرزوهایم برسم.
یادم است وقتی برای بار دوم در امتحان کانکور بینتیجه ماندم، به مادرم گفتم که: برایم مهم نیست چند بار زمین میخورم، من دوباره ایستاده میشوم و به راهم ادامه میدهم. من میخواهم بازم به امتحان کانکور اشتراک کنم و چانسم را برای آخرین بار در کانکور بیازمایم. اگر اینبار هم کامیاب نشدم، به دانشگاه شخصی مراجعه میکنم و بواسطهی پول به تحصیلم ادامه خواهم داد. آن زمان مادرم تا این حرفها را شنید، ابروهایش به هم پیوست، چشمانش از حدقه بیرون زد و در حالیکه از چهرهاش نمایان بود که شوکه شده است، گیلاس چایاش را به زمین گذاشت و به من گفت《 لازم نیست اینقدر درسدرس کنی. بخیر به همین زودیها به شوهرت میدهیم و پس بخت میشوی. چه بهتر از اینکه دختر پس بختش برود و با شوهرش خوش باشد. همین قدر که درس خواندهای کافیست. اصلا تو نباید درس میخواندی ببین هربار ناکام میشوی. معلوم دار است که استعداد نداری، پس شوق بیجا را کنار بگذار به فکر بخت و آیندهات باش. 》
حرفهای مادرم هنوز درست تمام نشده بود که از جایم برخاستم و به اتاق پهلو رفتم. گلویم را بغض گرفته بود، نمیخواستم به حرفهایش گوش بدهم. چون ناراحت و ناامیدم میکرد. دوست داشتم فامیلم درک کند که ادامه دادن به تحصیل و تلاش در راهی ساختن یک زندگی بهتر، هدفی بود که از آن گذشتنی نبودم. اما ادامه دادن به این تلاش زمانی برایم دشوارتر شد که بار سوم در امتحان کانکور بینتیجه ماندم. وقتی برای بار سوم نتیجهام در امتحان کانکور اعلان شد و دیدم که با وجودی گرفتن نمرهی خیلی خوب، بینتیجه ماندهام و به هیچ یکی از انتخابهایم کامیاب نشدهام، احساس شکستگی و ناامیدی کردم.
در دلم ترس داشتم. ترس که از حرفهای تند و تیز مردم و فامیلم سرچشمه میگرفت. اما کوشش میکردم با تمام توان مقابله کنم و تسلیم نشوم. بارها با خودم میگفتم؛ حالا مادرم چه واکنشی نشان خواهد داد؟ فامیلم چه خواهد گفت؟ چگونه به تحصیلاتم ادامه بدهم؟ تحصیل در دانشگاهها و مؤسسات خصوصی پول میخواهد. حالا پولش را از کجا پیدا کنم و از کی بخواهم؟ ایکاش بینتیجه نمیشدم. میدانستم که فامیلم هرگز مرا در این راه حمایت و کمک میکند. حالا دیگر آنها بهانهی محکمتر و بهتری برای نامزد کردنم پیدا کرده بودند. با خود میگفتم حالا باید چه کنم؟
هزاران دلهره در دل داشتم و میاندیشیدم تا چارهی پیدا کنم. زمانیکه فامیلم باخبر شدند، هیچ کدام ناراحت نشدند. اصلا تعجب هم نکرده بودند، همه عادی رفتار میکردند. فقط مادرم آن زمان که برایش گفتم بینتیجه ماندهام پوزخندی به من زد و سرش را به نشانهی افسوس تکان داد. گویا مرا از اول لایق کامیابی نمیدانست. آنها به من باور نداشتند. ولی من به اراده خودم باور داشتم و خواهان موفقیت بودم. چند ماهی همین گونه گذشت، تا اینکه یک روز مادرم از آمدن خواستگار جدید یادآور شد به من گفت حالا که نه درس دارم و نه مصروفیت خاصی باید شوهر کنم. حتی اگر بخواهم ادامه تحصیل دهم، باید شوهر کنم.
چون فامیلم حاضر به پرداخت هزینهی تحصیلم نبودند و خودم نیز که پولی در بساط نداشتم. پس باید شوهر کنم تا او هزینههای تحصیلم را پرداخت کند. شرایط داشت با گذشت زمان برایم دشواتر و چالشهای زندگیام بیشتر میشد. پول نداشتم، حامی نداشتم و حتی فرصت تحصیل در دانشگاه دولتی را نیز نداشتم. اما نمیخواستم محتاج کمک و پول دیگران باشم، آنچه من میخواستم استقلالیت و ایستاده شدن به پاهای خود بود. برای همين تصمیم گرفتم تا کار کنم و خودم مخارج دانشگاهم را بپردازم. من توانایی کار کردن داشتم پس با تمام ضدیت در مقابل فامیلم ایستاده شدم و برای آنها گفتم که قصد ازدواج ندارم.
هرچند بعد از شنيدن این موضوع با من برخوردی خوبی نداشتند، اما مجبور شدند تا به حرفم گوش کنند و تن به خواستهام بدهند. پس از کنار آمدن با فامیلم، به آموزش آرایشگری شروع کردم. آرایشگری را از همان آوان نوجوانی دوست داشتم، برای همين مدت شش ماه به آموزش آن پرداختم، مدتی کار کردم و بعد از آن سالون زیباییام را باز کردم. با مرور زمان، کارم رونق گرفت و مشتریانم روز به روز بیشتر از قبل شدند. دیگر از اینکه میتوانستم کار کنم خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم. فامیلم نیز به این باور رسیده بودند که من یک دختری مستقل و روشنفکرم. برای همین از دخالت کردن در امور زندگیام و فرمان دادن به من دست کشیدند.
پس از هشت ماه کار توانستم که مقداری پول جور کنم و با همان پول تحصیلم را به در رشته انجنیری در دانشگاه آریا شهر مزار شریف آغاز کردم. بعد از اتمام دانشگاه صاحب وظیفه شدم و توانستم برای خودم خانه بخرم. من از تلاشهایم خوشحالم، هرچند بعد از آمدن طالبان زندگیام دگرگون شده است. از حقوقم محروم شدهام، پوشش اجباری بر من تحميل شده است و حتی وظیفهام را از دست دادهام. اما هرگز از مبارزه دست نبرداشتهام و به مبارزه کردن برای به دست آوردن حقوقم ادامه میدهم.