ادبیات صلح
می شود یک کس بیاید با قلم، نی با تفنگ
روشنایی تحفه آرد بر جهانِ تار و تنگ
می شود یک کس بیاید با پیام دوستی
عشق را وسعت ببخشد جای نفرت، جای جنگ
یک کسی از پشت کوه عشق سر بر آورد
آن که کشتن را نداند آبروی نام و ننگ
یک کسی می خواهم؛ اما از تبار مولوی
آن که چون آیینه صاف است و حریفِ هرچه رنگ
یا که مثل حافظ و سعدی ببخشد جام عشق
قطره ای نوشیم و نه گوییم با افیون و بنگ
روزهای سخت بی مهری ست، عیاری کجاست؟
دامن عیار می خواهم که اندازیم چنگ
کاش اینجا تشبیه شاعر قناری بود و بس
خسته ام از تشبیه تکراریی شیر و پلنگ
مطهرشاه اخگر
مرا بلخی، سمنگانی صدا کن
فراهی یا که پروانی صدا کن…
برو شاهد بگیر از گاهنامه
سپس بودای بامیانی صدا کن…
شکوه ناصرِ خسرو به قلبم
بدخشانی، بدخشانی صدا کن…
مرا که آسمانم گرمِ عشق است
جلالآباد و لغمانی صدا کن…
نمیخواهم کَکَو های فرنگی
برایم توتِ خنجانی صدا کن…
به ظالم تن ندادم هیچگاهی
مرا سرشارِ کِچکانی صدا کن…
هرات و قندهار و غزنه ام من
مرا با شان سلطانی صدا کن…
مبر از یاد تاجِ شوکتِ من
مرا سلطانِ غوریانی صدا کن…
کهندژ، دایکندی و کنر را
یکی ساز و شکوفانی صدا کن…
به نورستان گذر فرما و بنگر
از آنم نورِ سبحانی صدا کن…
برای پکتیا و خوست اما
مکانِ خوبِ مهمانی صدا کن…
تنِ من از شمال و جانِ من غرب
مرا هلمندِ جُوزجانی صدا کن…
سرِپل، لوگر و نیمروز و تخار
یکی کن، دلبرِ جانی صدا کن…
شَکر از حرف من ریزد همیشه
به من خوشخوانِ میدانی صدا کن…
برای هر جوان و پیرِ اینجا
دلیرِ زابلستانی صدا کن…
به کاپیسا و پکتیکا و بادغیس
رفیقانِ ارزگانی صدا کن…
سلامِ فاریابِ عاشقان را
ز حلق کابلستانی صدا کن…
منم شهرِ طلوعِ عشق و هستی
شکوهم را خراسانی صدا کن…
ولی با اینهمه تنها و سردم
مرا تنهای افغانی صدا کن …
…
شاعر: مطهرشاه اخگر