فقط کتابِ‌ پُر ازخونت را در دست دارم

2 ثور 1401
2 دقیقه
فقط کتابِ‌ پُر ازخونت را در دست دارم

درمیانِ‌ دود وهیاهوی انفجار، مادری‌که سرگردان از این‌سو به‌ آن‌سو می‌دوید باخودش می‌گفت: من او را به‌زُور به مکتب فرستادم. خودش نمی‌خواست برود، آخر از این‌کشور امیدی نداشت. مگر من همیشه‌ برایش می‌گفتم:” بچیم! درس‌خوان، مثلِ‌‌ ما کور نمان. درس بخوان تا چی‌وقت ای‌ملک دربه‌در باشه؟ درس بخوان به‌جایی برس؛ تا مثل پدرت بی‌کار نمانی‌. تا بزرگ‌ شوی؛ و جلوی انفجار‌های را بگیری‌‌که برادرت ره معیوب کرد. ما که غیر ازتو دیگه امیدی نداریم.”

به‌حرف‌هایم گوش می‌کرد، او به‌خاطری من به‌این مکتب آمد. برایم می‌گفت: “چشم مادرجان؛ درس می‌خوانم برای روزی‌که تو به‌من افتخار کنی!”

هرروز او به‌مکتب می‌رفت تا درس بخواند، و هرروز من کناری‌پنجره چشم به‌در می‌ایستادم تا او بیاید. 

وقتی می‌آمد دیدنش در لباس یک‌‌دانش‌آموز باعث می‌شد به خودم فخر کنم. 

ایمان داشتم داکتر می‌شود ایمان داشتم.

اما ام‌روز دانستم ایمانم غلط بود. رویا‌هایم غلط بود‌، باوری یک‌ مادری‌بدبخت غلط بود. ام‌روز سر درگمم، همه کوچه‌های کابل، همه‌ کوچه‌های دشتِ‌برچی را با سروپای‌برهنه دویده‌ام. مثل دیوانه‌ها. واقعاهم دیوانه شده‌ام.”

 می‌گریست و برای چندلحظه‌ای مکث کرد، و دوباره بلندتر فریاد زد.

“آی‌مردم! پسرم کو؟ مهرانم کجاست؟ او نیز مانندی دیگران متعلمِ همین‌مکتب بود.

کجای پسرم؛ تو درمیان کدامین چوکی‌ای این مکتب افتاده‌ای؟

در میان کدامین صنف هستی؟ خدا نکند که تورا درمیان زخمی و یاخاک بردهنم درمیان اجساد ببینم. 

کجایی مهران؟ مادرت بی‌تو می‌میره‌. کجایی مادر!!!! 

من گفتم مکتب بخوان‌که آینده‌ام را بسازی، نه‌که روزم را سیاه کنی مهران! کجایی عزیزی‌مادر؟

ناله می‌کرد، هی زجه‌‌ می‌زد. کتابی در دست داشت. کتابِ‌که باخون آلوده بود، هی آن‌کتاب را می‌فشارید. و ناله کنان می‌گفت “از تمامی بدنت، فقط کتابِ‌پر ازخونت را در دست دارم. 

بیا جانِ‌مادر؛ بیا وبگو این‌خون‌ها مالِ‌تو نیست. 

مهرانم کجاست؟ پسرم کو؟ امیدم را از دست داده‌ام به کدامین‌دیوار سرم را بکوبم خدا؟ 

دلم تکه‌تکه شده‌ست کجایی مهران، کجایی‌ مادر؟”

آخرین جمله‌اش این بود‌( دلم تکه‌تکه شده‌ست کجایی مهران؟) 

بعد در اطراف خودش چرخید، گویا سرش‌ دور می‌خورد، و افتاد به‌زمین. من که از شدت زجه‌هایش خشکم زده‌بود؛ درآن هیاهو و ناله‌های بیش ازحد نمی‌دانستم چی‌کار کنم. 

به‌سویش دویدم. می‌خواستم بلندش کنم. رنگش پریده بود‌ خواستم بدانم زنده‌ست یانه؟ ولی‌ نمی‌دانستم چگونه نبض‌را چِک می‌کنند. بناً برخواستم تا برایش آب بیاورم، معلوم‌دار بود‌ که‌ روزه دارد. تا خواستم بلند شوم، مردی به‌سویم آمد. مردی‌که رنگ به‌رُخش‌ نمانده بود. با عجله این‌خانم‌ را در آغوش گرفت و اسمش‌را فریاد زد: ” جمیله! مهران دیگه باما نیست؛ شهید شد. شهیدی راهِ علم. جمیله به‌مه نگاه کو، چشم‌هایته باز کو. ببین مه هنوز این‌جه هستم….جمیله!!! “

اما آن‌خانم هیچ‌عکس‌العمل نداشت. متوجه شدم دیگر نفس نمی‌کشد! او مرده بود. آری مرده بود! 

نویسنده: آرزو نوری