لطیفهای من هزاران آرمان وآرزو در دل داشت، وبه امید یکآینده خوب به مکتب میرفت.
وقتی تولد شد، دو ماه بعد از تولدش مادرش فلج شد. تا دیروز که تازه شانزده سالش بود. تمامی کار خانه را میکرد، مادرش را نگهداری میکرد. به من رسیدگی میکرد. به درس هایش رسیدگی میکرد. همین دو روزی قبل وقتی دیدم با شدت کار میکند، نزدش رفتم و گفتم: عزیز دل پدر؛ این همه کار نکن اگر کار میکنی لااقل روزه نگیر، یا مکتب نرو. به سویم نگاهِ کرد، و گفت: “پدرجان؛ حرف از مکتب نرفتن نزنید. که تمامِ امید من همین درس است. من اگر در آینده آدم بزرگی نشوم، برایشما چطور زندگی راحتتری بسازم؟ ویا مادر را چگونه تداوی کنیم. خیر اینسختی ها میگذرد، ولی من تحمل میکنم، تا درسهایم تمام شود.”
دلم برایش میسوخت. به آن زحمت ای که میکشید. و از سوی دیگر به او افتخار میکردم. به ذات وشخصیتِ بزرگاش.
ایکاش دیروز هم نمیگذاشتم به مکتب برود. ولی من چی میدانستم که چنین میشود؛ آنروز ساعت دو بعد از چاشت، صدای همهای شهری کابل را تکان داد. وقتی اطلاع یافتم که در مکتب سیدالشهدا انفجار شدهاست، روحم از وجودم جدا شد. گفتن همهرا برده اند به شفاخانه. دم افطار بود. دیگر هیچی نزد خودم نداشتم. جز دو توته نانِ را که برایخودم با خرمای افطاری گرفته بودم، به سوی شفاخانه دویدم. تا وقتی که دیدمش به او بدهم که روزهاش را افطار کند. میدانم خیلی ترسیده است، و خیلی هم گرسنه شده است.
با خود گفتم: آه؛ دخترکِ گلم، خدا عمرم را به تو بدهد تا تو جور باشی.
تا رسیدن به شفاخانه دعا کردم که خوب باشد. به هر سوی دویدم و از همه پرسیدم: لطیفه دخترم لطیفهای جان محمد را کسی ندیده است؟
ولی هیچ کس به من هیچی نمیگفت. تمامی شفاخانه پر گشتهبود از دخترانِجوان و نوجوانی که همه باخون یکسان بودند. با دیدن اینحال ترسم چند برابر شد. در حالی که میگریستم گفتم: پس دختر من چی؟ خدایا تو از او نگهداری کن. از شر تمام درد ها و بلا ها.
به هرسو میدویدم، ولی اثری از لطیفهام نبود. مانده شدم؛ گفته بیا لحظه ای بنشینم و بعد دوباره جستجو کنم. رفتم کنار یک اتاقِ پاهایم را دراز کردم. حلقام از تشنهگی و ترس خشک شده بود، و نفسام بند میآمد. خواستم رویم را به طرف بیرون بکنم؛ که دخترم را دیدم. لطیفه خودم بود. سرش را بسته بودند، درست مثل مردهها. فریاد زدم: نه!!! بهسویش دویدم و فریاد زنان گفتم: لطیفهام دخترم، بیا پدر برایت افطاری آورده گرسنهای میدانم. چشمانت را باز کن خاکت شوم دخترم، اگر تو مرا تنها بگذاری چی خاکی را بر سر کنم. لطیفه دخترم چشمانت را باز کن حالا به مادر بیچارهات چی بگویم؟ خاک بر سرم شد.
داد و بیداد کردم. ولی او چشمانش را باز نکرد. دیگر باورم شد لطیفهای من را کشتند؛ دختر من را کشتند. آوازم افتاده بود. دیگر توان داد و فریاد را نداشتم. خیره به دخترم به زندگی بعد از او فکر میکردم. ایکاش من نیز مرده بودم. حالا به مادرش چگونه بگویم یگانه امید ما را کشتند. آی بمیرد امید تان که امیدیهای ما را میکشید.
به یادی آن دخترانیکه در مکتبی سیدالشهدا شهید شدند، و آن لطیفهای نوجوان که بعد از زخمهای شدید در انفجار پاهایش را از دست داد جان به حق سپرد.
نویسنده:آرزو نوری