شجاع باش دختر

18 حوت 1401
2 دقیقه
شجاع باش دختر

همسایه‌ای عجیبِ داشتیم. یک‌خانم در یک‌حویلی تنها زندگی می‌کرد، و هیچ‌کسِ هم با او رفت وآمدی نداشت.خیلی‌برایم جالب بود، نمی‌توانستم بی‌خیال باشم. هزاران سوال به‌فکرم می‌گذشت. آخر من‌هم یک‌روز با بهانه‌ای نذر به‌خانه‌‌اش رفتم. با دلهره‌ای زیاد در زدم. اما کسی نیامد‌.

دوباره و دوباره، در زدم، ولی باز‌هم هیچ‌کسِ نیامد تا دروازه را به برویم باز کند. گویا خانه‌ای مردگان بود. آن‌جا هیچ‌کسِ نبود. به اطرافم نگاه کردم. دیدم دروازه قفل نیست. باز است. خوش‌حال شدم. با‌خود گفتم: بی‌خود داشتم در می‌زدم. وبا هیجان داخلِ‌حویلی شدم. دو اتاق در آن‌حویلی بود. یکی از آن کاملا سوخته، و دیگری ویران وکهنه.

نزدیک رفتم ناخودآگاه در داخلِ اتاق سوخته شدم. آن‌جا مکانی عجیب‌غریبِ بود. بقایای از استخوان‌های جمجمه‌ای‌انسان در آن‌جا بود، که همه درآتش سوخته بودند. ترسیدم، و به‌سوی بیرون دویدم همین‌که دمی‌دروازه‌ای بیرونی رسیدم، آن‌خانمِ عجیب (صاحب‌خانه) آن‌جا درحالتِ ایستاده به‌سویم خیره گشته بود، و نگاهم می‌کرد‌.

آب دهانم را قورت داده، با لرزشِ‌زبان من‌من‌کنان گفتم؛ ببخشید من نذر آورده بودم. این بشقابش است. اما آن‌خانم بدون این‌که حرفی بزند از دستم گرفت، و مرا کشان‌کشان، دوباره درهمان اتاق‌که به آتش کشیده بودند بُرد. تمام وجودم از ترس می‌لرزید، اما چیزی نگفتم و با او رفتم. هنگامی‌که در اتاق داخل شدیم، چادرش را کشید و گفت: تعجب کردی از این‌اتاق یا ترسیدی؟ با لرزش گفتم: ترسیدم! قهقه کنان خندید و گفت: بیا‌!بیا! نترس! بیا تابرایت بگویم در این اتاق چی‌شده‌ست! حدودا هفده‌سال قبل پدر ومادرم از هم جدا شدند.

آن‌وقت من چهارده‌سالم بود. بعد از جدا شدن مادرم شوهری‌دیگر کرد. من ماندم و بی‌خانه‌گی، بی‌مهری‌فامیل و دربدری. به پول نیاز داشتم برای زندگی باید کاری می‌کردم. جرعت به خرج دادم، و بیرون رفتم دنبالِ‌کاری برای خودم، تا درآمد پیدا کنم، و زنده گی‌ام را به‌پیش ببرم. ولی زمانی‌که در مسیری برگشت به‌خانه بودم. یک‌موتری مرا به‌زور سوار خودش‌کرد، و مرا این‌جا آورد. دقیقا به این‌جا آوردند، در این‌خانه، نه خانه بلکه روسپی‌خانه. آورده بودند که از من استفاده کنند.

خانم‌ِکه سرپرستِ این‌خانه بود، مارا لت وکوب کرد، من، نسرین، حمیده…. و همه‌ای آن‌های‌که در این‌جهنم بودیم. به هر دری زدم فرار نتوانستم. به‌مرورِ زمان مانندی وحشی‌ها گشتم، نمی‌خواستم مورد استفاده قرار بگیرم، تحملِ هر‌بار شکنجه‌ برایم سخت بود. قصدِ کشتن خودم را کردم. ولی موفق نشدم. دیگر تحمل نداشتم، باید کاری می‌کردم پس؛ تصمیم به قتل همه‌گرفتم. اما نمی‌دانستم چی‌گونه؟ یک‌روز داروی خواب‌آوری را پیدا کردم، آن‌شبِ که نوبت آشپزی من بود. در غذا همه‌ای داروی خواب‌آور انداختم. بعد از غذا همه‌را خواب برد، آن‌وقت.. آن‌وقت، همه‌را در این‌اتاق آوردم. بر سری همه نفت ریختم، به‌خودم به‌فاطمه، به‌نسرین، به‌حمیده… بر سری‌همه نفت انداختم و این‌‌خانه روسپی‌ها را به آتش کشیدم. حسِ خوبی داشتم‌. دیگر تابم نبود، باید کاری می‌کردم. آخر منم انسان‌ام نه مال، که بخواهند استفاده‌ام کنند. همه‌را آتش زدم.

از آن‌وقت به بعد این‌جا خانه روسپی‌ها نه بلکه خانه‌ای‌من است….. و بعد سیگارش دود کرده، به‌طرف پنجره رفت و گفت: آن جمجمه‌ را می‌بینی، همان‌که کنار پنجره است. آن منم، آن اسکلیتِ من است!. تا این را شنیدم از ترس خشک‌ام زد فریاد کشیدم و به‌سوی بیرون گریختم. از پشت‌ام صدا زد؛ در جامعه وحشی‌ها جرعت بکن دختر، و از حق‌ات دفاع کن! شجاع باش! نترس باش! راستی هر وقت خواستی منِ‌حقیر را ببینی برایم نذر بیاور، لذت بخش است‌. از من نترس دختر! از این دنیا بترس! دنیا جایی خوبی برای ضعیفان و ترسو ها نیست شجاع باش.