از شکریه کوچک ما هم جز یک‌ کتابچه و روسری سوخته چیزی باقی نماند

14 جوزا 1402
2 دقیقه
از شکریه کوچک ما هم جز یک‌ کتابچه و روسری سوخته چیزی باقی نماند

شما درست گفتید

حق با شما بود

ما باید گلوله بخوریم

تا دردهایمان خوب شود

 

روزی سه بار

نان صبح گلوله

راس ظهر گلوله

شام گلوله

و آب

چه آبی گواراتر از خون ریخته‌مان

که از قلب هندوکش آمده

 

شما درست گفتید

حق با شما بود

زندگی خواستن

عدالت اضافی است

همین دم

همین لحظه که زنده مانده‌اید

غنیمتی‌ست برای خودش

هفت صبح زنده

هفت و نیم صبح زنده

هفت و چهل پنج دقیقه

خب اینجا که من زخمی شده‌ام

در مسیر‌ دارالامان

بهتر است ادامه شعر را

از هزاره دیگر بشنود

 

هشت صبح زنده

هشت و‌ نیم زنده

خب این یکی هم ساعت نه صبح

در دهمزنگ حلال شد

بروید سراغ دختری که در صنف درس نشسته

 

نه و‌ نیم صبح زنگ دوم

ده و چهل و پنج دقیقه زنگ آخر

ساعت دوازده ظهر

خب از شکریه کوچک ما هم جز یک‌ کتابچه و روسری سوخته

چیزی باقی نماند

ادامه شعر را

به عبدالرئوف در مسجد بسپارید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در رکعت نخست زنده

در رکعت دوم زنده

در قنوت زنده

از رکعت سوم

نه دیسک کمرش

و نه جنازه بی‌سرش بلند نشد

 

این شعر را به وطن ببرید

شاید آنجا زنده بماند

تا میدان وردک زنده

تا چک وردک زنده

در جاده جلریز

ابیات بسمل شدند و به شعر بیدل اضافه شدند

 

کمی برو جلوتر

در بهسود پنهان کن این شعر را

 

سربازان دولت آمدند

خانه به خانه می‌گردند

در پستویی پنهان کن این شعر را

 

شاعر: مصطفا هزاره