یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهری ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمیخواست. او آرزو داشت تا با یک خانم زیبارو و یک زن باسواد ازدواج کند. چون ظاهر چهارده سال درس خوانده بود و خودش را باسواد میدانست. اما یاسمن برایش آن زنی که میخواست نبود. یاسمن باسواد و زیبا نبود. او اصلا درس نخوانده بود. برای همین ظاهر یاسمن را نمیخواست، اما فامیلش او را مجبور کردند تا با یاسمن ازدواج کند.
بعد از ازدواج با یاسمن ظاهر بارها تصمیم گرفت تا دوباره ازدواج کند. میخواست این بار به دل خودش و با یک خانم زیبارو ازدواج کند. او میخواست یاسمن را طلاق بدهد و با ازدواج دوباره زندگیاش را از نو بسازد. هرچند ظاهر بارها برای ازدواج مجدد و گرفتن یک خانم به میل دلش تلاش کرد، اما این تلاشها به جایی نرسید و او هر بار در این امر ناموفق میبود. زمانیکه ظاهر نتوانست از یاسمن جدا شود و دوباره ازدواج کند، شروع کرد به شکنجه و بد رفتاری با یاسمن، او یاسمن را به شدت لتوکوب میکرد و حتی او را روز دو الی سه بار شکنجه میکرد و میزد.
یادم است در یکی از محرمها، در سالهای قبل با خبر شدم که ظاهر چاقو بر گلوی یاسمن گذاشته و خواسته او را بکشد. اما برادر یاسمن که همسایهاش نیز است، خبردار میشود و بعد از جنگ با ظاهر او را به حوزه میبرد. فردای آن اتفاق به دیدن یاسمین رفتم تا ببینم چه خبر شده است و او را دلداریاش بدهم. حالش خيلی بد بود. جای چاقو، چون زخمی تازه و خوندار در گلویش مانده بود. از دیدنش در آن حالت خیلی وحشتزده شدم. برایش ناراحت بودم، هرچه نباشد او دختر کاکایم بود و دوستش داشتم.
من بارها شاهد شکنجههای یاسمن به واسطهی ظاهر بودهام. اینکه اکثریت اوقات میدیدم که دوری چشمان یاسمن را کبود و لب دندانش را خونین ساخته است. من هر بار بعد از شکنجه شدن، از یاسمن میخواستم تا از ظاهر طلاق بگیرد. برایش میگفتم که او میتواند دوباره ازدواج کند. اما او برای خفط آبروی پدر و خانوادهاش حاضر به این کار نشد. عمههایم، خالههایم و بقیهی مردم برای یاسمن میگفتند که اگر او بتواند فرزند زیاد به دنیا بیاورد، با گذشت زمان شوهرش نیز با او خوب خواهد شد و دیگر خشونت نمی کند. آنها میگفتند که مرد اگر روزگار به گردنش بیافتد و پدر شود، آهستهآهسته خوب میشود و دیگر فکر زن دوم نمیکند.
از آنجا که یاسمن حاضر به انجام هر کاری بود تا ظاهر با او خوب و مهربان شود، به حرف مردم عمل کرد و با تمام سختیها چندین بار پیهم حمل گرفت و باردار شد. اما فرزندانش به دلیل مشکلات ژنتیکی هیچ کدام زنده نمیماندند و هر کدام مدتی بعد از تولد از دنیا میرفت. یاسمن یازده فرزند به دنیا آورد اما نه فرزندش بعد از تولد وفات کرد و زنده نماند. فقط یک پسر و یک دخترش سالم و زنده است. اولین بار که یاسمین حامله شد همهی ما خوشحال شدیم و فکر میکردیم که تولد فرزندش زندگیاش را تغییر خواهد داد. اما بعد از مرگ سه فرزند اولیاش پیهم، رفتار شوهرش با او خیلی زنندهتر و بدتر شد. یاسمین برای اینکه بتواند توجهی شوهرش را جلب کند دختری را به فرزندی خواندگی گرفت، اما با وجود آن هم برخوردی تند و خشن ظاهر با او تغییر نکرد.
یاسمن حالا با سه فرزندش زندگی را به پیش میبرد. با دو فرزند خودش و یک فرزند خواندهاش که مانند فرزند خودش دوستش دارد. با گذشت چندین سال و این همه اتفاق، ظاهر همان است که بود بیآنکه تغییر کند و یا با یاسمن مهربانتر شود. گاهگاهی وقتی یاسمن به خانهی ما میآمد برایم از زندگی دشوارش میگفت از اینکه باور کرده است ازدواج او با ظاهر یک اشتباه بود و قرار نیست شوهرش با فرزندانی بیشتر و یا صبر و تحمل تغییر کرد. او باور کرده بود که ازدواج اجباری یک اجبار است و با هیچ عملی تبدیل به علاقه و عشق نمیشود.
در طول این سالها زایمانهای زیاد و پیدرپی یاسمن را ضعیف کرده بود. او نیاز به مراقبت و توجه داشت اما شوهرش هیچ توجهی به او نمیکرد. نه تنها توجهی به یاسمین نمیکرد بلکه مسولیت خانوادهاش را نیز به دوش نمیگرفت. کار نمیکرد و تمام روز بیکار در جادهها میگشت. او تمام این مدت طلاهای یاسمین و لوازم خانهاش را فروخته و پولش را صرف خوشگذرانیاش کرده بود.
گاها یاسمن به نزد من میآمد، تا برایش پول کمک کنم. از آنجا که دختر کاکایم بود و مجبور بودم به دادش برسم در حدی توان برایش کمک میکردم. اما این کمکهای من برای او و فرزندانش بسنده نبود. برای همین تلاش کردم تا به یاسمن کار پیدا کنم. به کمک یکی از استادان دانشگاه، توانستم برایش در دانشگاه شغل صفاکاری فراهم کنم. یاسمن برای اینکه بتواند خانوادهاش را سری پا و زنده نگه دارد به دانشگاه میرفت و کار میکرد. با وجود اینکه سیزده سال از ازدواج یاسمن و ظاهر میگذرد و با تمام این همه تلاش هیچ تغییری در رفتار ظاهر دیده نمیشود.
او فامیلش را دوست ندارد، کار نمیکند و هنوز که هنوز است خیال گرفتن یک زن زیبا رخ و به میل دلش را در سر دارد.