دشواری ‌های زایمان درنبود داکتر زن و بی‌مسؤلیتی داکتران

22 عقرب 1402
3 دقیقه
دشواری ‌های زایمان درنبود داکتر زن و بی‌مسؤلیتی داکتران

فکر می‌کردم حمل دارم و حامله ‌شده‌ام.  برای این که مطمئن شوم حامله نیستم  به شفاخانه‌ای ملکی بلخ برای معاینه رفتم. اولین بارم بود که در بخش نسایی و ولادی می‌رفتم. هوا خیلی سرد بود‌. دست‌و پاهایم سرد شده‌‌بود‌. شتابان خودم را به شفاخانه رسانیدم. داخلِ شفاخانه شدم.آن‌جا خیلی بیروبار بود. صد‌ها مرد در صحنِ شفاخانه از این‌سو به آن‌سو می‌رفتند. آن‌قدر بیرو بار بود که نمی‌توانستم به راحتی قدم بزنم. مردم به‌ شکلِ پراکنده در هرجایی نشسته بودند. یکی کناری دیوار، یکی به‌روی زمین و دیگری بر سری زینه…. با عجله از کناری همه رد شدم. وقتی نزدیکِ بخشِ نسایی  و ولادی شدم. دوباره با ده ها مرد رو‌در رو شدم. این‌جا دیگر آن‌قدر آدم بود که اصلا جای برای نشستن نبود.از پیره‌مرد‌های منتظر گرفته تا مرد‌های جوان و بچه‌های کوچک‌. همه‌ با صورت‌های آشفته و پریشان منتظر مریضان شان بودند. ساختمان نسایی و ولادی، یک‌ساختمان نسبتا بزرگ بود. از داخل آن صدای زنان شنیده می‌شد که دهلیز این ساختمان را پُر کرده‌بود. داخلِ دهلیز  شدم دیدم زنانِ بسیاری که بیش‌تر از نصف آن‌ها حمل داشتند در کناری اتاق معاینه برای گرفتن نوبت جمع ‌شده بودند. دو کارمندی مرد با چوبی در دست داشته‌ای  شان زنان را جنگ می‌کردند و بواسطه‌ای دشنام، ضرب و شتم ‌آن ها را می‌ترسانیدند و از کناری معاینه خانه دوری‌شان می‌کردند.. نمی‌دانم چند زنِ باردار آن‌جا جمع شده بود تا داکتران معاینه‌ای شان کنند. برای معاینه به سختی می‌شد داکتر پیدا کرد. کمبودی داکترانِ زن را می‌شد در همه بخش‌ها حس کرد. آن‌‌سوتر دخترکِ  داشت بشدت درد می‌کشید چنان که نمی‌توانست بر پا‌هایش ایستاده شود. خیلی کوچک به نظر می‌رسید. نزدیکش شدم. کمکش کردم تا به من تکیه کند. بعد از او پرسیدم: اسمت چی‌ست؟ چند سالت است؟  به‌سختی برایم جواب داد:اسمم نجوا است 19 سالم است.  گفتم: اولادی اولی‌ات است؟  گفت: نه اولادی دوم ام است.

مادرش به دنبال داکتر به هر سوی می‌رفت. در آن‌جا همه‌ای مریضان به داکتر نیاز داشتند، ولی به سختی می‌شد داکتر پیدا کرد. برای این‌که بتوانم نجوا را کمک کنم. او را با صد بدبختی به‌منزل دوم رسانیدم. ولی او با پشت‌سر گذشتاندنی هر زینه‌ای گریه‌اش بیشتر می‌شد. شفاخانه لِفت نداشت، راه‌روی تا منزل دوم خیلی سرد و طولانی بود. حتی ولچری برای کمک نبود. زمانی‌که به منزل دوم رسیدیم. جایی برای نشستن نبود، دوباره همه‌جا پر گشته‌بود از زنانِ طفل دار وحامله. حتی آن‌های که تازه زایمان کرده بودند، نیز به‌ ناچار روی سنگ‌فرش های آب‌ریخته، تر و سردی شفاخانه نشسته بودند.

با نجوا در اتاق زایمان رفتیم تا شاید داکتری پیدا کنیم. دیدیم آن‌جا هیچ‌کسی نیست. اتاقِ زایمان خیلی سرد‌تر از راه‌رویی بود بی‌حد سرد، آنقدر که از شدت سرما دندان‌های نجوا به هم می‌خورد‌. ترسیده‌بودم همه‌ای زنان درد می‌کشیدند. آه و ناله‌ای شان همه‌جا را گرفته بود. داکتران برای این‌که شانه‌ از باری معاینه خالی کنند مریضان را به گردن یک‌دیگر می‌انداختند. اولی می‌گفت مال توست؛ دومی می‌گفت مال توست. در میانِ این هیاهو خودم را فراموش کردم. فقط می‌خواسنم به نجوا کمک کنم. نجوا داشت در درد پیچ و تاب می‌خورد. کسی به دادش نمی‌رسید. همه‌گرفتار خود بودند. یکی به‌این سو می‌دوید، دیگری به آن‌سو. هیچ‌کس برای تنظیمی نظم آن جا بود.

نجوا را در گوشه‌ای بردم. برایش گفتم: خیلی درد داری؟ می‌خواهی یک چوکی بیاورم و کمی بنشینی؟

گفت: نه.. من بیش‌تر از درد  ترسیده‌‌ام. ای‌کاش به‌این شفاخانه نمی‌آمدم. چی حالتی دارد این‌جا، حالا من و اولادم هر این‌جا می‌میریم. خیلی می‌ترسم.

گفتم: نترس چیزیی نمی‌شود. همه‌‌چیز خوب می‌شود.

گفت : چی‌گونه خوب می‌شود این وضعیت را ببین ؟ این‌جا قتل‌گاه است نه شفاخانه. من خیلی می‌ترسم.

نمی‌دانستم برایش چی بگویم.  لحظه‌ای نگذشته بود که مادرش آمد و برایش: داکتر پیدا کردم نجوا صبر کن میاید حالا!  من نیز چون داکتر آشنایم بود مرا زود‌تر برای معاینه خواست. نجوا را کناری مادرش رها کردم. و به‌صد جنجال خودم را داخل اوقات معاینه رسانیدم. همین‌‌که داخلِ اتاق معاینه شدم. ده دقیقه‌ای نگذشته بود که هیاهوی از دهلیز بلند شد. از آن‌سو زنی صدا می‌زد: داکتر! داکتر ! بیا که دخترم می‌میرد. دیگری از این‌طرف می‌گفت: اوه! چی‌قدر  زیاد خون‌ریزی کرده‌ست!

غوغای دهلیز را پُر کرده‌بود. خواستم ببینم چی‌خبر شده‌ست؟ سرم را از دروازه‌ای معاینه‌خانه بیرون کردم. دیدم نجوا  در حالی‌که اطرافش را خون گرفته‌‌بود با رنگ و رخِ پریده و سفید به زمین افتاده‌ست! . داکتران به مادرش می‌گفتند که او خیلی خون از دست داده و نمی‌تواند طبیعی زایمان کند. باید هرچی زود‌تر عمل شود.

ترسیده‌بودم. از داکتر خواستم که معاینه‌ام را خلاص کند. می‌خواهم از این‌جا بروم. داکتر نیز بعد از یک معاینه‌ای سریع برایم گفت که  حامله نیستم و حمل نگرفته‌‌ام.

ناخود آگاه خوش‌حال شدم. به‌خاطری این‌که حمل نداشتم شکر کشیدم. نمی خواستم سرنوشتم چون نجوا شود. این‌جا جانِ آدم‌ها هیچ ارزشی نداشت. آن‌قدر وضعیت شفاخانه حالم را خراب کرده‌بود که سرم بشدت درد می‌کرد. این را ندانستم که عاقبتِ نجوا چی‌شد، ولی این‌را درک کردم که شفاخانه با چنین وضعیتی بیشتر باعث مرگ آدم ها می‌شود نه شفایاب شدنِ آن‌ها.