در جهانی که هر حادثهای، بهویژه در فضای مجازی، به فریادی برای همدردی، خشم یا اعتراض جمعی تبدیل میشود، حضور ما افغانستانیها در تحلیل و داوری اتفاقات دیگر کشورها گاه بیش از حد پررنگ است. اما این پرسش اساسی پیش میآید: آیا ما در جایگاهی هستیم که چنین نسخههایی بپیچیم؟ وقتی هنوز زخمهای خودمان باز و بیمرهماند، چهگونه میتوانیم برای دیگران مرهم باشیم؟
ما افغانستانیها اغلب در صف اول محکومسازی یا جانبداری از بحرانهای کشورهای همسایه دیده میشویم از سیاستهای فلان کشور تا اعتراضات اجتماعی بهمان کشور. صفحاتمان در شبکههای اجتماعی پر است از تحلیل، همدردی، خشم، فریاد و حتی یقهدرانی برای ملتی دیگر. اما عجیب آنکه همان ملتی که برایش گریبان چاک میکنیم در عمل، افغانستانیها را دسته دسته اخراج میکند، بیهیچ توجهی به کرامت انسانیشان. در مرزها با توهین بدرقهمان میکنند، در شهرها تحقیرمان میکنند و در رسانهها، ما را عامل شرارت معرفی میکنند. اگر این رفتار از سوی بیگانه رخ دهد، قابل درک است اما درد زمانی استخوانسوز میشود که خود ما بیتفاوت و حتی حامی آنها باشیم. اینجاست که باید به خود شک کنیم: آیا ما اصلاً به مردم خود احترام داریم؟ آیا جان یک مهاجر افغانستانی برای ما ارزشی دارد؟ یا آنقدر درونتهی شدهایم که برای اثبات روشنفکریمان، باید رنج دیگران را فریاد بزنیم و رنج خود را پنهان کنیم؟ آیا قلبتان را در خارج از مرز جا گذاشتهاید که برای غریبه جان میدهید و در برابر ظلم به خواهرتان سکوت را بر لبانتان و قلمتان پیوند میدهید؟ عجیب ملتی هستیم و از آن سو، در خانهی خودمان چه میگذرد؟
ما مردمی هستیم که بسیاری از ما، طالب را پذیرفتهاند یا با سکوت خود، مشروعیت بخشیدهاند. قانونی وضع میشود که بر اساس آن دختران نمیتوانند مکتب بروند؟ پذیرفته میشود. پوشش اجباری؟ عادی تلقی میشود. منع موسیقی، کوتاه کردن مو، اجبار در ریش گذاشتن، نُرم جدید جامعه میشود. هیچ فریادی از درون بلند نمیشود، اما وقتی کشور همسایه درگیر بحرانی میشود، ما از دورترین جای ممکن، پرچم عدالت را در دست میگیریم و با شور مینویسیم: “ما با شماییم!” حتی شاهد نزاعهای افغانستانیها در فضای مجازی بودهام.
نیچه در جایی گفته است: “آنکه با هیولاها میجنگد، باید متوجه باشد که خود هیولا نشود.” ما اما بیآنکه بفهمیم، به هیولایی تبدیل شدهایم که درد خود را نمیبیند، اما برای درد دیگری مینالد. مانند نسخهنویس بیدارو شدهایم، داروخانهای متروک که فقط نام داروها را حفظ کرده ولی هیچ مرهمی برای زخمهای خودش ندارد. مگر کشور ما گل و گلستان است که حالا بخواهیم برای دیگران بُدوزیم و ببریم؟
ما هنوز درگیر فساد، فقر، خیانت، پسرفتهگی و بیعدالتی هستیم. هنوز هزاران دختر در خانه، منتظر دروازهی بستهی مکتباند. هنوز مهاجری در چادرهای بدون سقف، خواب فردا را با کابوس امشب عوض میکند. هنوز در سیاست، جای انسان خالیست. هنوز محدودیتها مانند طنابداری، جان جوانان را میگیرد.
پس بیاییم پیش از آنکه برای درد دیگری نسخه بپیچیم، بر زخم خود مرهم بگذاریم. پیش از آنکه از آزادی دیگران فریاد بزنیم، بیایید از اسارت خود بنویسیم. ما آنقدر موضوع برای گفتن، برای نقد، برای فریاد، برای سوگواری و برای تغییر داریم که نیازی به نخود بودن در آش دیگران نیست. در جهانی که همه میخواهند صدایی باشند، گاهی سکوت در جای نادرست، خودش همصدایی با ظلم است. ما تا خودمان را نسازیم نمیتوانیم برای ملتی دیگر نجاتنامه بنویسیم. لطفاً نخود هر آش نشوید. اول آش خود را هم بزنید. شاید هنوز دیر نشده باشد.
گاهی بزرگترین خدمت به جهان این است که سر در لاک خود فرو ببری، نه از بیاحساسی، که از درک عمیقِ ناتوانی و اولویتها. لاک سکوت، لاک تأمل، لاک ساختنِ خویش. همانجایی که بهجای جار زدن در کوچههای دنیا، بنشینی به تعمیر خانهی ویران خود. سر در لاک داشتن یعنی پذیرفتن این واقعیت که نمیشود زخم همه را درمان کرد وقتی خودت از درون خونچکانی. اینگونه شاید کمکم آنقدر سالم شوی که بتوانی بیآنکه خود را نابود کنی، مرهمی شوی برای دیگران. اما تا آن روز، هر فریاد بیرونی، فقط پژواکیست از گمگشتگی درون. پس بیایید اول خود را بیابیم، بعد برای دیگری راه نشان دهیم.
این همه تحلیل، تیتر، مناظره و سینهچاک کردن برای کشوری که امروز ما افغانستانیها را دستهدسته مانند تفاله به بیرون پرت میکند، چه حاصلی داشته است؟ کشوری که در ساختار امنیتی و مرزیاش، زن و کودک و پیر و مریض هیچ جایگاهی ندارند و با مهاجر مدرکدار همانگونه رفتار میشود که با یک قاچاقچی برخورد میکنند. ما برای یافتن تکهای زمین امن، از مرزها با جان و مال و عزتِ نفسمان عبور کردیم، از کوه و برف و گرمای بیابان گذشتیم، با هر قدممان آتش دیدیم، تحقیر شدیم و سکوت کردیم، اما دست آخر نوجوانانمان بهخاطر برچسب “پناهنده افغان” در کوچهها و مدرسهها تحقیر شدند. نتیجهی تمام این بحثها و تحلیلهای طولانی، همین شده: “افغانی ممنوع” در پارکها، نانواییها، ترمینالها و حتا کوچههای شهر. این نتیجهی بیحاصل سالها خون دل خوردن، دفاع بیامان از ارزشهایی است که حتی کوچکترین سهمی از آن به ما نمیرسد. اگر کشورهای دیگر مهاجر را بازمیگردانند، با کرامت بازمیگردانند، اما در این خاک، جوانان ما با بدنهای کبود زیر لگد سربازان ایرانی، با استخوانهای شکسته و دلهای خسته، به خاک افغانستان بازگردانده میشوند. این دشمنی نیست، واقعبینی است؛ اگر قرار است تحلیلی بنویسیم، زمانی بنویسیم که این تحلیل چیزی از رنج مردم ما کم کند، نه اینکه تنها خوراکی برای فضای مجازی و توجیهی برای رنج بیشتر شود. اگر تحلیلی مینویسید، برای تغییر باشد، برای اینکه دیگر کودکی پشت میلههای آهنی اردوگاهها در آفتاب نسوزد و زنی میان صفِ نان تحقیر و از درد خم نشود.